روز اول کارم به عنوان کمک معلم، به دبیرستانی بزرگ قدم گذاشتم که بیشتر به دانشکده می مانست.
کلاس کامیونیتی متشکل است از بچه های چند پایه که کمی مشکل یادگیری و یا بدنی دارند.  چیدمان میزهای دانش آموزان شبیه نعل اسب بود یعنی معلم در نقطه ای می ایستاد که به همه دسترسی یکسان داشته باشد. چند کمک معلم دیگر هم مشغول کمک به درس بچه ها بودند. همه چیز خیلی خوب به نظر می آمد.


 نگاه عجیب معلم کلاس را به حساب روشن بودن رنگ چشمانش گذاشتم، تا وقتیکه روزهای بعد که باز همان کلاس رفتم برایم تعریف کرد که خودش دیسلِکسیا - مشکل دید- دارد. 
برگه ای که همان روز صبح به دستم داده بودند جدول ساعات و نام کمک معلم ها و شماره کلاس ها را نشان می داد. وقتی هماهنگ کننده کارکنان این مدرسه بزرگ را دیدم این هماهنگی و تهیه این برگه را تحسین کردم و گفتم: "چه جدول خوبی درست کرده ای!" و بعد فهمیدم کلی اشتباه داشت، و از آن گیج کننده تر این که جایی که نوشته بود ناهار، معلوم نبود ناهار بچه هاست یا ناهار کمک معلم ها... 
زنگ تفریح اول که خورد، معلم به من گفت آن طرف خیابان یک  تیم هورتونز* است. نمی خواهی قهوه بخری؟ گفتم اتفاقا چرا قهوه لازم دارم. زود گفت پس اگر خواستی برای من هم قهوه بگیری، من قهوه سایز بزرگ بدون کافئین و با سه شکر و یک شیر دوست دارم.
کیف پولم را برداشتم و تندی راه افتادم. در واقع تا قهوه فروشی را پیدا کنم و ببینم چرا لیوان خالی پیدا نیست (باید خودمان قهوه می ریختیم و بعد پرداخت می کردیم)، یک ربع وقت استراحتم تمام شده بود. 

تلگرام عجیب اما واقعی (کلیک کنید)
با عجله آمدم بیرون و معلم را دیدم که درِ راهروی مدرسه را برایم باز نگه داشته بود. 
با سرعت به کلاس بعدی رفتم.
معلم، زنی قد کوتاه و لاغر با چهره ای شرقی بود. از بابت چند دقیقه ای که دیر کرده بودم نگاه معنی داری نثارم کرد. جغرافی درس می داد اما شیوه راه رفتنش و صلابت حرف زدنش به رییس جمهور یک کشور بیشتر می زد. بچه ها می بایست کشورهای روی نقشه را رنگ آمیزی و نام گذاری می کردند.

زنگ بعدی که باز به همان کلاس قبلی رفتم و پیرمرد قدبلند و موطلایی را که دیدم حس کردم شاید قهوه خودم را اشتباهی به او داده ام، قهوه کافئین دار، با سه تا شیر و یک شکر! درست برعکس همانی که خواسته بود. 
رفته بودم کمک بچه ها، اما برای معلم قهوه خریده بودم؛ آن هم قهوه اشتباهی. زنگ تفریح اولم را به دلهره گذرانده بودم. خانم جدی با کت شلوار شیک طوسی که برنامه ها را نوشته بود، از سوال من درماند که نمی دانست وقت ناهار من بالاخره کدام است.
معلم کلاس آخر هم که مثلا به عنوان یک حرکت فرهنگی زحمت کشیده بود مطلب مذهبی برای شروع کلاس تهیه کرده بود، روز اول محرم و سال نوی قمری را به عنوان تولد پیامبر اسلام* معرفی کرد و تبریک گفت!!! 

در آخرِ اولین روز فقط دلم می خواست یک آدم ایرانی ببینم تا بهش بگویم: " من مامانمو میخوام!"